نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ...

ساخت وبلاگ
serek سه شنبه ۱۱ بهمن ۰۱ بارون که می‌باره ضربان قلبم با ریتم مخصوصی می‌زنه انگار یه ملودی شاد درونم نواخته می‌شه کودک درونم دلش می‌خواد بدون چتر زیر قطرات سرد بارون بدویم و با این ملودی برقصیم. هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضیا معتقدن کسانی که هوای بارونی و ابری رو دوست دارن افسرده هستن! زمانی که بارون می‌باره من اصلا افسرده و بی حال نیستم؛ حتی بالاترین سطح هیجان و انرژی توی رگ‌هام می‌ریزه.  وقتی هوای خنک و مرطوب رو به ریه‌هام می‌کشم حس زندگی و تولد دوباره دارم. زیر بارون می‌شه فکرهای تاریک و سیاه رو شست، نفس عمیق کشید و برای حداقل چند دقیقه تمام اضطراب ها رو دور ریخت؛  می‌شه خاطرات خوش فراموش شده رو مرور کرد و به آینده امیدوار شد. می‌شه حال هوا رو بهانه کرد و دلتنگی‌ها رو یه دل سیر گریه کرد.  بارون عاشقه و انقدر قشنگ دلبری بلده که آدما رو هم عاشق می‌کنه.  بارون لطیف و خالصه مثل اولین عشق؛  راستی تا حالا عاشق شدی؟ اولین باری که دلت برای یه نفر لرزیده یادته؟  زیر بارون برای عشق اولت گریه کردی؟  به نظرم هر کسی توی زندگیش حداقل یک بار زیر بارون گریه کرده ؛ حالا به هر علتی... اگر از من بپرسی بارون چه شکلیه؟ می‌گم شاید تجسم یه آلبوم بزرگ و نمناک از اشک‌های آدماییه که زیر بارون قدم زدن... نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 16:26

serek پنجشنبه ۸ دی ۰۱ دوران کارشناسی کم سن و سال بودم و پر انگیزه؛ علاوه بر سه سال اول دبیرستان یک سال طوفانی هم برای کنکور کارشناسی درس خونده بودم و موقع انتخاب رشته جلوی همه ایستاده بودم و حتی یه جاهایی پای روی دلم گذاشتم تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. اون زمان دستمم توی جیب پدری بود. مثل ابن بچه پولدارای ولنجک نبودم که با ماشین مدل بالا می‌اومدن و بزرگ‌ترین دغدغه زندگی‌شون جای پارک ماشین‌شون بود. تاریکی صبح بعد از نماز از خونه میزدم بیرون؛ با اتوبوس و بی آر تی دو ساعت از شرق تهران می‌کوبیدم تا شمال غرب می اومدم بالا تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. به خودم قول داده بودم که سرما و گرما ، سربالایی و سرپایینی ، آدمای رنگارنگ و... نتونن به اندازه یه اتم هم اراده‌مو سست کنن. اومده بودم تا از سیاهی که پست سرم بود فرار کنم و یه دنیای روشن برای خودم بسازم. خداییش تمام تلاشم رو هم کردم. اما گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی چون بنا نیست زورت به دنیا برسه. یادمه ، خیلی خوووب یادمه یکی از روزای ترم ۸ بود تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر کلاس داشتیم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون دانشگاه تقریبا خالی شده بود. خیابون خالی و خلوت بود. تنها و ویران روی صندلی های معروف ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم؛ به سیاهی پشت سرم نگاه می‌کردم که همون قدر عمیق و پر رنگ هنوز روی سرم سایه انداخته بود. به حال و روزم نگاه می‌کردم که ویران و مستاصل بود. به آینده نگاه می‌کردم که توی هاله‌ی مبهمی از غم و ناامیدی گم شده بود. یادمه با تمام وجود درمونده بودم. برگشتم با یه نظر سر تا ته دانشگاهو نگاه نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 71 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:20

serek دوشنبه ۱۲ دی ۰۱ پرسیدم حاج آقا این نرگس‌ها دسته‌ای چند؟  پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت برای شما که عاشقی دسته ی پنجاه‌ تایی هفتاد تومن. گفتم از کجا فهمیدی عاشقم؟  گفت عاشقای نرگس از صد فرسخی معلوم می‌شن. چشماشون یه برق خاصی داره.  خندیدم و گفتم راست می‌گی من مجنون این گلم.  یک دسته نرگس تازه برداشت و دور گلها با دقت روزنامه پیچید و زیر لب گفت برای اینکه گلبرگای حساسش زخمی نشن تا برسی به خونه.  گفتم حاج آقا خودتم که عاشق نرگسی!  گفت چرا نباشم ؟ هم خوشبوئه هم خوشگله؛ گل بی خاره، ارزون و در دسترسم نیست فقط یه فصل خاصی با ناز و ادا منت می‌گذاره و میاد. نباید عاشقش بود؟  وقتی دور ساقه‌ دسته نرگس من چسب می‌زد چشماش می‌درخشید انگار داره به یه تیکه الماس چسب می‌زنه. با تمام وجود عطر نرگس‌ها رو به ریه‌هام کشیدم و گفتم راست می‌گی حاج آقا نرگس رو نباید دوست داشت باید عاشقش بود.  نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 68 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:20

serek سه شنبه ۲۷ دی ۰۱ صدای بلبل زبونی‌شو از دفتر شعبه شنیده بودم. خانم ص انقدر براش ذوق کرده بود که همراهش داخل اتاقم اومد.  قدش به زور به میز من می‌رسید. کلاه بافتنی شل وارفته شو محکم چسبیده بود و با چشمای آبیش کنجکاوانه منو نگاه می‌کرد.  با دیدن لپای بزرگش نتونستم خنده‌مو نگه دارم. نیشمو براش باز کردم و پرسیدم: تو بودی که به خانم ص می‌گفتی می‌خوای قاضی بشی؟  خندید و گفت: بله می‌خوام بزرگ شدم قاضی زن بشم.  گفتم: نمی‌شه آخه تو پسری باید قاضی مرد بشی.  مصرانه گفت: نه می‌خوام قاضی زن بشم.  گفتم: خب چرا؟  گفت: چون مهربون‌ترن، بهتر به حرف آدم گوش می‌دن. خیلیم عادلانه‌ترن نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ......
ما را در سایت نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0serekkhatoonc بازدید : 67 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:20